تنها 8سال دارد اما درد نداري مادر را به خوبي، حس ميكند و توقعاتش را در حد توانايي مادر قرار داده تا نكند مادر از شرمندگي، غم به دل راه دهد. سرنوشت با نازنين و مادرش ساز ناسازگاري كوك كرده و آنها زندگي سختي را ميگذرانند؛ زندگياي كه براي زن جوان روزبهروز بدتر از قبل ميشود. سرنوشت مادر و دختر، كم از رمانهاي غمانگيز ندارد. سرنوشت دختري بيسرپناه كه تنها حاميش مادر است و زن جواني كه بهرغم مريضي، تمام وقت كار ميكند تا براي دختر سقفي بسازد؛ مادري كه در نبودش معلوم نيست چه اتفاقي براي نازنين زندگياش ميافتد!
- ازدواج تحميلي
از دار دنيا تنها يك دختر دارد؛ دختري كه نهتنها سنگ صبور زندگياش است بلكه تنها و تنها به عشق او سختيها را تحمل ميكند. فرنگيس يكساله بود كه پدرش را از دست داد و مرگ مادر در 15سالگي زندگياش را تلختر از هميشه كرد. او ماند و 2 برادري كه خيلي زود ازدواج كردند و از آنجايي كه دلشان نميخواست خواهرشان با آنها زندگي كند، تصميم گرفتند هر چه زودتر او را راهي خانه بخت كنند؛ «از وقتي برادرهايم ازدواج كردند، مدام سركوفت ميزدند كه من اضافه هستم و بايد زودتر ازدواج كنم. من هم جايي نداشتم بروم، پدرم تك فرزند بود و مادرم هم يك برادر داشت كه عمرش را در يك تصادف از دست داد. قوم و خويش ديگري هم نداشتم كه به او پناه ببرم، براي همين تنها راه چاره، ماندن در خانه برادرهايم بود. اما آنقدر برادرهايم به ازدواج اصرار كردند كه مجبور شدم به نخستين خواستگار پاسخ مثبت بدهم؛ مردي كه هيچ شناختي از او نداشتم و ته دلم رضايتي به ازدواج با او نبود اما جايي براي اعتراض وجود نداشت، هر چه برادرها ميگفتند بايد گوش ميدادم.»
با آنكه دختر جوان، از ته دل حس خوبي نسبت به اين ازدواج نداشت اما با كولهباري از آرزو وارد خانه بخت شد، به اميد آنكه شوهر، كاستيهاي زندگياش را جبران كند، غافل از اينكه همسرش؛ نهتنها مرد رؤياهايش نيست بلكه او را با دنيايي از سختي تنها خواهد گذاشت؛«4ماه از زندگي مشتركمان گذشته بود كه شهرام به من گفت ميخواهم تو را طلاق بدهم. او عاشق زن جواني شده بود و دور از چشم من او را به عقد خود درآورده بود. وقتي اين حرف را شنيدم حس كردم دنيا روي سرم خراب شده است. شرايط زندگيام طوري بود كه حتي حق اعتراض نداشتم و در عوض بايد التماس ميكردم تا مرا از خانهاش بيرون نيندازد.»
- حسينيه، تنها پناهگاه مادر و كودك
التماسهاي فرنگيس كارساز نبود، شهرام يك راه را جلوي پايش گذاشته بود و آن هم طلاق بود. زن جوان حتي حاضر بود در خانهاي كه هوويش زندگي ميكند، بماند اما چنين اجازهاي براي او صادر نشد؛«به اجبار او به دادگاه رفتيم تا طلاقم دهد، آنجا بود كه متوجه شدم باردارم. شهرام وقتي از اين ماجرا باخبر شد پايش را در يك كفش كرد كه بايد بچه را بيندازي. اما من مادر بودم، چطور ميتوانستم پاره تنم را بكشم؟ همسرم وقتي مقاومت مرا ديد يك شرط جلوي پايم گذاشت.گفت اگر بچه را ميخواهي از مهريه و نفقهات بايد بگذري. من هم كه چارهاي نداشتم قبول كردم و بعد از به دنيا آمدن نازنين از همسرم جدا شدم.»
زماني كه فرنگيس از محضر بيرون آمد نميدانست كجا برود. او رفتن شهرام را ميديد و دلش ميخواست از ته دل فرياد بزند. دوست داشت از او بپرسد كه چرا اينكار را ميكند؟ اما خودش بهتر ميدانست. بارها شهرام به او گفته بود:«تو بيپدر و مادري و مال و اموالي نداري. در عوض همسر جديدم وضع مالي خوبي دارد و ميتواند مرا حمايت كند». جملات در گوش فرنگيس ميپيچيد و حس ميكرد كه شهرام هنوز در كنار او ايستاده است. اما از همسرش خبري نبود، حال او مانده بود و كودكي تازه به دنيا آمده كه جايي براي زندگي نداشت. چند باري تصميم گرفت به خانه برادرهايش برود اما رفتن بيفايده بود، آنها هم او را به خانهشان راه نميدادند. بيهدف در خيابانها به راه افتاد تا اينكه خسته از پيادهروي مقابل ساختماني ايستاد و به ديوار آن تكيه داد. اشك در چشمهايش حلقه زده بود و ناگهان چشمش به پرچم سبز رنگي افتاد كه بالاي در ورودي ساختمان آويزان شده بود. روي پرچم نوشته شده بود «يا حسين(ع)»؛ «آن روز بهطور كاملا ناگهاني مقابل حسينيهاي ايستادم و وقتي مسئول حسينيه ماجراي زندگيام را شنيد به من پناه داد. مدتي را آنجا ماندم تا توانستم براي خودم كار دست و پا كنم. زماني كه كار پيدا كردم، حس ميكردم تمام دنيا را به من دادهاند. كمكم روال زندگيام بهتر شد چرا توانستم با كمك چند خيري كه از طريق حسينيه با آنها آشنا شده بودم، خانهاي را اجاره كنم؛ خانهاي بدون پول پيش و اين بهترين موقعيت براي من بود. چرا كه من پولي براي پرداخت نداشتم، از طرفي چند نفر كمك كردند و وسايل ضروري خانه را در اختيار من قرار دادند. خانهام با آنكه كوچك بود، اما با صفا بود. يك اتاق با آشپزخانه محل زندگي من و نازنينم بود. انگار در زندگيام معجزه رخ داده بود و من و نازنين صاحب خانهاي شده بوديم كه برايمان از شيكترين و بزرگترين قصرها با ارزشتر بود.
- خدمتكاري در خانهها
زن جوان هر روز صبح كودكش را در آغوش ميگرفت و راهي خانههاي مردم ميشد تا با نظافت خانهها درآمدي داشته باشد؛ «تا زماني كه بچهام كوچك بود؛ او را با خودم به سركارم ميبردم. صاحبكارهايم افراد با وجداني بودند و اجازه ميدادند كه بچه نزد خودم باشد. اينطوري خيالم راحت بود، اگر آنها با بودن بچهام موافقت نميكردند، نميدانستم با يك بچه شيرخوار چكار كنم. زماني كه صاحبكارهايم ميديدند من آدم امين و درستي هستم و به زندگيشان نظر ندارم، مرا به افراد ديگري براي كار معرفي ميكردند.»
روزهاي تكراري زن جوان همچنان ورق ميخورد؛ نه خبري از شوهرش بود كه به او در دستاندازهاي زندگي كمك كند و نه از برادرهايش. او بود و كودكي كه روزبهروز بزرگتر ميشد و خواستههايش از دنيا بيشتر. تنها لبخندهاي نازنين خستگي او را به در ميكرد و آرامشي براي قلبش بود.
- معجزه داشتن خانه
فرنگيس شبانهروز كار ميكرد و از ته دل نگران يك موضوع بود؛ «اگر براي او اتفاقي ميافتاد چه بلايي سر دخترش ميآمد؟ سرنوشت دخترش چه ميشد؟ نازنين آواره خيابان ميشد!»
اين فكر مثل خوره به جان زن جوان افتاده بود و در دل دعا ميكرد تا خداوند موقعيتي فراهم كند كه بتواند خانهاي خريداري كند؛ خانهاي كه در نبودش دخترش بتواند در آن زندگي كند اما با حقوق كارگري امري محال براي فرنگيس محسوب ميشد. تا اينكه ناگهان اتفاقي رخ داد؛ اتفاقي كه شايد خيليها با اطلاع از آن بهراحتي از كنارش گذشتند و توجهي به موضوع نكردند اما كورسوي اميدي را در دل فرنگيس روشن كرد؛ «يكي از روزها كه در حال تميز كردن خانه صاحبكارم بودم از تلويزيون در رابطه با مسكن مهر شنيدم. خانههايي كه به افراد بيخانه داده ميشد و هزينه خريد آنها بهمراتب نسبت به خانههاي ديگر كمتر بود و از همه مهمتر پولي كه براي خريد خانه پرداخت ميشد بهصورت اقساط بود. حس عجيبي داشتم، با خودم گفتم يعني من هم ميتوانم خانهدار شوم؟ اما با چه پولي؟ خريد چنين خانهاي نيز نياز به پول داشت و من يك ريال پس انداز نداشتم و تمام درآمدم خرج زندگيمان ميشد. با خودم فكر ميكردم اگر بتوانم در اين طرح ثبتنام كنم، تا آخر عمر دخترم سرپناهي دارد و حتي اگر براي من هم اتفاقي رخ دهد، او جايي را دارد كه به تنهايي بتواند در آنجا زندگي كند. آنقدر به اين موضوع فكر ميكردم كه يكي از صاحبكارهايم متوجه وضعيت آشفته من شد و علت اين آشفتگي را جويا شد. او زماني كه از ماجرا باخبر شد، راهكاري را جلوي رويم گذاشت. او پيشنهاد داد من وام بگيرم و قبول كرد كه ضمانت مرا براي اين وام انجام دهد. به كمك او و يكي ديگر از صاحبكارهايم 2وام به مبلغ 17ميليون تومان گرفتم.»
- جراحيهاي پياپي بهخاطر غدهاي در پا
مشكلات مالي زن جوان زماني دوچندان شد كه متوجه بيمارياش شد؛ غدهاي در پايش كه نياز به عمل جراحي داشت. دكتر با ديدن غده گفت بايد او عمل شود اما با اين عمل زن جوان بهبود نيافت و بعد از مدتي دوباره غده رشد كرد؛ «دكترها ميگويند غده سرطاني و بدخيم نيست اما ريشه دوانده و بايد مدام شيمي درماني شود. چندبار اين غده را عمل كردم. حتي يكبار به شيراز رفتم، اما بعد از مدتي دوباره غده رشد ميكند و من مجبورم كه عمل جراحي كنم. در اين مدت چندباري هم شيميدرماني كردم و هزينه اين شيمي درمانيها را چند خير پرداخت كردند.»
هزينه درمان و مسافرت به شهر بوشهر و شيراز براي عملهاي جراحي، در كنار درد طاقتفرسا امان زن جوان را بريده بود. نميدانست چه كند و دردهايش زماني بيشتر شد كه فهميد مسكن مهر تصميم دارد خانهها را به صاحبانشان تحويل دهد؛ «نميدانستم خوشحال باشم يا ناراحت؛ خوشحال از اينكه من هم خانهدار ميشدم و با وجود اين بيماري و نامشخص بودن سرنوشتم، خيالم راحت بود كه نازنينم سرپناهي دارد يا ناراحت باشم كه توانايي مالي براي پرداخت مابقي مبلغ خريد خانه را ندارم. حدود 7ميليون تومان ديگر بايد به مسكن مهر بپردازم تا خانهدار شوم، اما ديگر هيچ پولي ندارم. از طرفي آنقدر از ديگران پول قرض گرفتهام و به من كمك شده كه روي قرض گرفتن را هم ندارم. نميدانم چكار كنم، حاضرم اين پول را قرض كنم و بهصورت قسطي پرداخت كنم. اما خانهام از دستم نرود، اگر بيخانه شوم، چه بلايي سر دخترم ميآيد. من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم فقط از خدا براي افرادي كه به من كمك ميكنند ميخواهم كه هوايشان را داشته باشد. اگر بتوانم اين پول را تهيه كنم؛ بعد از نبود من هم بچهام كه هيچكسي را در دنيا به غيراز من ندارد، سرپناه دارد و اين تنها آرزوي من است.»
- هميشه فكر ميكنم روزهام
نازنين كوچك ماجراي ما، دلي دارد به اندازه دريا. با تمام سن پايينش، زندگي را به خوبي درك ميكند و توقعاتش را از مادر به حد صفر رسانده است تا نكند خدايي ناكرده مادر شرمنده دخترش شود؛ «موقعي كه مامانم مريض است من از او مراقبت ميكنم تا حالش خوب شود. در چند روزي كه بيمارستان است، من به خانه زهرا خانم همسايهمان ميروم، يك دفعهاي هم كه در شيراز عمل جراحي كرد مرا با خودش برد. دكتر وقتي مرا ديد، گفت مادرم را زودتر عمل كنند تا من سرگردان نباشم. پشت در اتاق عمل قرآن ميخواندم و منتظر بودم تا زودتر مامانم را بياورند. دلم ميخواهد همه آرزوهاي مامانم برآورده شود تا اين همه غصه نخورد. من چيزي دلم نميخواهد، فقط ميخواهم او اين همه كار نكند. دستهايش از بس كه كاركرده زبر شده است و مدام پوست پوست ميشود. چند روز پيش آمدم خانه ديدم دستش سوخته است، فورا روي قسمت سوختگياش خميردندان گذاشتم، اما از سوزش تا صبح خوابش نبرد.»
نازنين توقعاتش در زندگي صفر است و از مادر هيچ نميخواهد؛ «وقتي ميبينم مادرم اين همه كار ميكند تا من خوشحال و راضي باشم چرا بايد از او چيزي بخواهم. زنگهاي تفريح هيچ وقت خوراكي با خودم نميبرم، مامانم پولي ندارد كه براي خوراكي به من بدهد. به همين دليل فكر ميكنم روزه هستم و اصلا چيزي نميخورم. تا زماني كه وضع ماليمان همينطوري باشد و مامانم پول نداشته باشد، هيچچيزي در دنيا دلم نميخواهد، اگر من چيزي دلم بخواهد و مامانم نتواند آن را برآورده كند، غمگين ميشود. چطور دلم ميآيد او را غمگين كنم، درحاليكه اگر مهربانيهاي مادرم نبود، شايد پدرم باعث مرگ من ميشد. پدري كه در تمام اين مدت حتي يكبار هم به سراغم نيامد، معلوم است كه دل مهرباني ندارد. پدرم اگر مرا ميخواست، هيچوقت ما را تنها نميگذاشت. هميشه با خودم ميگويم آن زماني كه به پدر نياز داشتم و بايد او بود تا كمك حال مادرم ميشد، ما را تنها گذاشت. بعدها كه براي خودم كسي بشوم، برگشتش به چه درد ميخورد. هيچوقت آرزو نكردم بابايم برگردد يا بابا داشته باشم، اما هميشه سر نماز از خدا ميخواهم كه مامانم حالش خوب باشد. اگر او نباشد چه اتفاقي براي من ميافتد؟»
- كار شبانه روزي براي حقوق 350هزار توماني
فرنگيس براي پرداخت اقساط وامها بايد ماهانه 500هزار تومان پرداخت ميكرد هزينهاي كه حدودا 2 برابر حقوق ماهانهاش بود؛«پول اقساطم خيلي بيشتر از حقوقم بود، من مجبور بودم يكماه در ميان، يكي از قسطها را پرداخت كنم. تمام روز كار ميكنم تا بتوانم همين مقدار پول را بهدست آورم. صبح ساعت 7:30 از خانه خارج ميشوم و ساعت 12:30برميگردم. بعد از كمي استراحت و انجام كارهاي خانه 15:30 ظهر به محل كارم ميروم و 9شب برميگردم. در ايام هفته پرستار خانم ميانسالي هستم و بهخاطر اين پرستاري ماهي 300هزار تومان حقوقم است. از آنجا كه اين پول هزينه پرداخت يكي از وامهايم است و اجاره 200هزار توماني خانه و خرج زندگيام ميماند مجبورم كارهاي ديگري در خانه صاحبكارم انجام دهم تا ماهانه 20تا 50هزار تومان بيشتر به من پول دهد البته اين هميشه نيست و خيلي وقتها همان 300هزار تومان را ميگيرم. جمعهها هم در خانه ديگري مشغول به خدمتكاري هستم و براي 4جمعه به من حدودا 50هزار تومان ميدهند. اينطوري با پول يارانه پول دريافتيام 500تومان ميشود و ميتوانم اجاره خانه و يكي از قسطهايم را پرداخت كنم، اما پولي براي مخارج زندگيمان نميماند و اگر كمكهاي گاه و بيگاه مردم نبود، نميدانم چطور بايد زندگي ميكردم. تمام روز كار ميكنم تا بتوانم مخارج زندگيام را دربياورم. آرزو دارم كه يك روز صبح وقتي بچهام از خواب بيدار ميشود، در كنارش باشم. حتي جمعهها را هم سركار ميروم تا بتوانم درآمدم را كمي بيشتر كنم.»
زماني كه فرنگيس براي رفتن به محل كار خانه را ترك ميكند، نازنين هنوز خواب است و وقتي برميگردد او تازه از مدرسه برگشته است؛ « اما اگر شيفت مدرسه او بعدازظهر باشد، ناهار نخورده به مدرسه ميرود و اگر ناهاري داشته باشيم، غذا را براي او كنار اتاق ميگذارم و بچهام وقتي برميگردد غذايش را سرد ميخورد.»
ترس از مرگ بهخاطر بيماري، باعث شد تا زن تنها به فكر سرپناهي براي دختر 8سالهاش باشد. او با وام توانست در مسكن مهر خانهاي تهيهكند اما توانايي پرداخت مابقي هزينه خريد خانه مسكن مهر را ندارد.
- شما در اين زمينه چه ميكنيد؟
به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن23023676 تماس بگيريد.
نظر شما